کد خبر: ۵۶۲۵
۰۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰

یازده سال زندگی در منطقه جنگی

جانباز هادی نعمتی، از ابتدای جنگ تا سال ۷۱ در مناطق جنگی بوده و خاطرات او تاریخ‌ شفاهی جنگ تحمیلی است.

جانباز هادی نعمتی آخرین فرماندۀ «گردان الحدید» است که برای زنده نگهداشتن یاد و خاطرۀ دوستان شهیدش و فرماندهان بزرگ گردان الحدید، از سال ۷۶ دفتری را به نام دفتر گردان الحدید تأسیس کرده است و دوستانش را ماهی یک‌بار دورهم جمع می‌کند.

دفتر این گردان در مطهری‌شمالی واقع است؛ دفتری که بیشتر حال‌وهوای روز‌های جنگ و جبهه را تداعی می‌کند. هنگامی که در این فضا قرار می‌گیری، بیشتر احساس می‌کنی درون سنگر‌های جبهه هستی که با دیدن پوستر‌های شهدا این فضا حالت معنوی و روحانی بیشتری پیدا کرده است.

نعمتی از ابتدای جنگ تا سال ۷۱ در مناطق جنگی بوده و خاطرات او برگی از تاریخ جنگ است.

 

زمزمههای جنگ

دورۀ جوانی‌ام هم‌زمان شده بود با انقلاب. با این جریان غریبه نبودم، زیرا در دورۀ قرآنی که داشتیم، شهید رمضان‌علی عامل، شهید ضروری، شهید خیرخواه و... افشاگری‌هایی انجام می‌دادند.

سال ۵۶ که به خدمت سربازی اعزام شدم، فقط زمانی که خانواده‌ام به دیدنم می‌آمدند، متوجه اوضاع و اخبار می‌شدم، زیرا در پادگان‌ها بی‌خبری مطلق بود و سربازان به یکدیگر اعتماد نداشتند که صحبت کنند.

هنگامی که به مرخصی آمدم، در جلسۀ قرآن مطرح شد که انقلاب در حال شکل‌گیری است، بنابراین به این فکر افتادم که پادگان را ترک کنم؛ به همین خاطر ۲۵ روز از پادگان فرار کردم تااینکه به‌دنبالم فرستادند و خانواده‌ام که تا آن زمان از ماجرا اطلاع نداشتند، مجبورم کردند که دوباره خودم را به پادگان معرفی کنم.

قبل از فرارم به‌عنوان تزیینات‌کار در منزل سرهنگی کار می‌کردم. آن روز هم برای اینکه خودم را معرفی کنم، به منزل سرهنگ رفتم. همسرش تا اسمم را شنید، گفت دم در منتظر باش تا به سرهنگ خبر بدهم که آمده‌ای. یک ساعتی معطل شدم تااینکه ماشین پادگان آمد و مرا به پادگان برد.

سرهنگ تا چشمش به من افتاد، دستور داد به بازداشتگاه هدایتم کنند. ۲۵ روز در بازداشتگاه بودم و بعد از آن همراه ۱۴ نفر از سربازان دیگر به خرم‌آباد لرستان اعزام شدم. در پادگان خرم‌آباد فردی به نام خطیب بود که بسیار بانفوذ و انقلابی بود

اخبار انقلاب را از او پیگیری می‌کردم تااینکه فکرم را برای فرار از پادگان با او درمیان گذاشتم و او هم با ماشین شخصی‌اش به‌دنبال من و چند نفر دیگر آمد و با هماهنگی‌هایی که با راننده‌های اتوبوس انجام داده بود، بدون کوچک‌ترین اتفاقی تا مشهد آمدیم.

چهر‌ۀ شهر کاملا متفاوت شده بود. از آن روز تا پیروزی انقلاب، کارم شرکت در تظاهرات بود. بعد از پیروزی انقلاب دستور آمد که سرباز‌ها به پادگان‌ها برگردند و من هم به پادگان خرم‌آباد برگشتم.

 

آموزش به بسیجیها

با تشکیل بسیج به خیل بسیجیان پیوستم و با شروع جنگ، داوطلب شدم که به جبهه بروم، اما مسئولان مخالفت کردند و گفتند: «با توجه به اینکه آموزش‌های نظامی دیده‌ای، لازم است در شهر باشی و به آموزش این افراد بپردازی.». ابتدا با عنوان مسئول آموزش بسیج کارم را شروع کردم و بعد مسئول ناحیه و مربی اسلحه‌شناسی شدم و آموزش‌های تاکتیکی و تکنیکی را فرامی‌دادم.

در آن سال‌ها نوجوانان بسیاری برای شرکت در جنگ و نام‌نویسی مراجعه می‌کردند که سنشان زیر ۱۸ سال بود و با دست‌کاری شناسنامه راهی جبهه می‌شدند که از آن جمله می‌توانم به شهید حسن‌علی شاهی، حسین بی‌نوا، شهید اخلاقی، شهید سیگاری و... اشاره کنم.

برخی از روی ظاهر قضاوت می‌کنند که طرف شوخ‌طبع است، پس نمی‌تواند رزمنده یا فرماندة خوبی باشد، برخلاف تصور آن‌ها، همین افراد در مواقع خاص، چنان رشادت‌هایی از خود نشان می‌دادند که همه را انگشت به دهان می‌گذاشتند.

 

طوفان رمضان

اواخر سال ۶۰ به جبهۀ جنوب اعزام شدم و در عملیات رمضان شرکت کردم که عملیاتی بسیار پیچیده و سخت بود. این عملیات اولین عملیات برون‌مرزی بود که انجام می‌شد. در این عملیات رزمندگان به‌سمت بصره حرکت می‌کردند و امام‌خمینی فرموده بودند به مردم بصره آسیبی نرسد.

ما در این عملیاتِ چهار مرحله‌ای پیروز نشدیم، اما این عملیات یک نکتۀ جالب داشت که در بین رزمندگان معروف است. در زمان برگشت، چنان طوفانی شد که تا ۱۰ متری‌مان را نمی‌توانستیم ببینیم. این طوفان یک معجزۀ الهی بود تا نیرو‌های خسته و زخمی ما بتوانند قوای تحلیل‌رفتۀشان را بازیابی کنند. رزمندگان آن‌قدر خسته بودند که از فرط خستگی بی‌هوش شده بودند و حتی با ضربه‌هایی که به صورتشان می‌زدیم، بیدار نمی‌شدند.

 

عملیات بیبازگشت

خبر رسیده بود که دشمن تانک‌های روسی را به میدان آورده. فرماندۀ تیپ جوادالائمه(ع)، سردار عباس شاملو، و جانشین ستاد، سردار مهدیان، رزمندگان را جمع کردند و داوطلب خواستند برای عملیاتی بی‌بازگشت. چند نفری داوطلب شدیم. قرار شد تنها با نارنجک جلو برویم و یک ابتکار هم خودمان به خرج دادیم و داخل قمقمه‌هایمان به‌جای آب، بنزین ریختیم.

به محل که رسیدیم، ابتدا قمقمه‌های پر از بنزین و سپس نارنجک‌ها را پرتاب کردیم. دشمن غافلگیر شده بود، چون تصور نمی‌کرد در روز به او حمله کنیم. سرانجام بدون اینکه شهیدی بدهیم، به عقب برگشتیم. بعد از این عملیات بود که بدون خبر به مشهد آمدم.

 

 شهیدان ما کو؟

من بدون خبر آمده بودم و هنگامی که پایم را از قطار پایین گذاشتم، صدای سرودی از آهنگران، غم عالم را به دلم گذاشت. آن‌قدر احساساتی شده بودم که متوجه مکان و زمان نبودم. آهنگران شعری با این مضمون می‌خواند که «رزمندگان آمده‌اید/ کو شهیدان ما؟». در یک لحظه به یاد دوستان هم‌محله‌‌ای‌ام مانند شهید محمد صفایی، امیر دهباشی، حسن علی‌شاهی، حسن توانا و... افتادم که در عملیات رمضان شهید شده‌ بودند و اشک امانم را برد.

 

آخرین فرمانده

 

هفتبار مجروح شدم

بعد از سال ۶۰ تا سال ۷۱ در جبهه حضور داشتم و در ۹ عملیات شرکت کردم که از آن جمله می‌توانم به رمضان، مقدماتی والفجر، والفجر یک، خیبر، عاشورا یا میمک، بدر، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ و عملیات قادر اشاره کنم. در این مدت هفت‌بار مجروح شدم. عصب سیاتیک پایم قطع شد و چندین‌بار موج انفجار مرا گرفت و شیمیایی شدم.

 

 گردان الحدید

سردار شهید علی حافظی، فرماندۀ گردان یاسین بود. بعد از عملیات بدر، گردان بسیار آسیب دید، به‌طوری‌که دیگر فردی از کادر گردان باقی نمانده بود؛ به همین خاطر سردار قاآنی تصمیم گرفت گردان یاسین را به گردان آبی‌خاکی تبدیل کند و شهید جلیل محدثی‌فر مسئول تیپ تخریب هم فرماندۀ گردان یاسین شد.

در این گردان خدمت می‌کردم. من که بعد از عملیات بدر مجروح شده بودم، روزی از شهید علی ابراهیمی که فرماندۀ گردان الحدید بود، پیغامی دریافت کردم مبنی‌بر اینکه آیا تمایل دارم در این گردان حضور داشته باشم. پیغام دادم بسیار تمایل دارم اما مجروح هستم. او گفت:‌ «مشکلی نیست. بعد از اتمام دوران نقاهتت به گردان الحدید بیا.».

اولین عملیاتی که با این گردان شرکت کردم، قادر بود که عملیات بسیار سختی بود، زیرا باید از کوهستان عبور می‌کردیم. در این علمیات ارتباط‌مان با عقبه قطع شد. شهدای بسیاری داده بودیم. در یک آن متوجه شدم همۀ اطرافیانم شهید شده‌اند و یک تیر بیشتر ندارم. به حضرت فاطمۀ‌زهرا(س) توسل کردم.

ناگهان دیدم فرماندۀ عراقی کلاهش را برای گمراه کردنم روی سنگ گذاشت و خودش به سمت دیگر غلت زد. در یک لحظه او را زدم و بلافاصله با سلاح دیگرم بُرجک تیربار را زدم و به‌خاطر این پیروزی با صدای بلند ا...اکبر گفتم. به‌سختی خودمان را جمع کردیم که به پایین قله بیاییم. با تک‌تک سربازانم که شهید شده بودند، وداع کردم.

 

معجزۀ الهی

در جنگ معجزه‌های بسیاری روی می‌داد؛ از جمله اینکه بعد از همین عملیات قادر بود که دیدم شهید دوست‌بین روی تخته‌سنگی افتاد. رفتم با او وداع کنم که دیدم قمقمه‌اش بیش از نیمه، آب دارد. آن را برداشتم و به پایین آمدم.

در راه جیرۀ آبم تمام شد. قمقمۀ شهید دوست‌بین را باز کردم و با سر آن به 180نفر آب دادم و خودم هم از آن آب خوردم و هنوز قمقمه آب داشت. برگشتیم و پشتیبانی وسایلمان را تحویل گرفت. دوستم تعریف می‌کرد که دیدم قمقمۀتان به‌اندازۀ یک لیوان آب دارد، آن را خوردم. آنجا بود که پی بردم چه معجزه‌ای رخ داده اما متأسفانه آن قمقمه بین وسایل رزمندگان گم شده بود و امکان پیدا کردنش نبود.

 

آخرین دیدار با شهید چراغچی

با بسیاری از شهدا هم‌رزم بودم و آن‌ها را از نزدیک درک کردم. هرکدامشان خصایل خوبی داشتند، اما وجهی از خوبی در هریک از آن‌ها پررنگ‌تر بود؛ به‌عنوان مثال شهید ابراهیمی‌شجاع، متواضع، مقتدر و بسیار عارف بود. شهید حسین بصیر، فرماندۀ گردان کوثر، بسیار بااخلاق بود و هیچ‌گاه خواندن صحیفۀ سجادیه را ترک نکرد. شهید جواد جامی، فرماندۀ گردان فلق، بسیار شوخ‌طبع بود، اما دعای سماتش در عصر‌های جمعه به‌راه بود و غیورانه می‌جنگید.

اما آخرین دیدارم با شهید چراغچی، در شب دوم و مرحلۀ دوم عملیات بدر بود. آفتاب در حال غروب بود که شهید ابراهیمی که صورتش بر اثر موج انفجار سوخته و سیاه شده بود، گفت که برای جلسۀ توجیهی پیش شهید چراغچی بروم.

وقتی به او رسیدم، دیدم زانوهایش را در بغلش جمع کرده. به چشمانش نگاه کردم. دیدم سمت غروب آفتاب را نگاه می‌کند و سرش خم است. به او سلام و خداقوت گفتم و بعد به چادرش رفتیم و صحبت‌هایی دربارة عملیات پیش‌رو کرد. عملیات بسیار سختی که طی آن یک شبانه‌روز روی آب بودیم. جیرۀ غذایمان تمام شده بود و باز هم یک معجزۀ الهی شامل حالمان شد.

شاید باورتان نشود، یک جیرۀ ۱۸۰ گرمی خرما داشتم و آن را بین ۱۱۸ تا ۱۲۰ نفر تقسیم کردم و هشت خرما هم اضافه آمد. برخی رزمنده‌ها فقط هستۀ خرما را مکیده بودند تا گرسنگی‌شان رفع شود و سایر رزمندگان هم خرما را چند نفری بین خود تقسیم کرده بودند. در همین عملیات بود که شهید برونسی را از دست دادیم.

 

 آخرین فرماندۀ گردان الحدید

بعد از اتمام جنگ و قبول قطعنامه بازهم جنگ برای ما ادامه داشت، اما این‌بار در مبارزه با اشرار شمال‌شرق که منجر به آسیب‌دیدگی پایم شد. سال ۷۶ دلم طاقت خانه‌نشینی را نمی‌داد. دوستانم را می‌دیدم که آن‌ها هم حال‌وروز خوبی ندارند و مشکلات روحی بسیار دارند؛ به همین خاطر تصمیم گرفتم مکانی را با هزینۀ شخصی خودم اجاره کنم تا ساعتی در کنار هم باشیم و خاطرات جنگمان را مرور کنیم.

هنگامی که می‌خواستم برای دفترمان اسمی انتخاب کنم، دیدم چه اسمی بهتر از «گردان الحدید» که اولین فرماندهان آن شهید احمد قراقی، شهید محمدابراهیم شریفی (معروف به چریک پیر)، سیدعلی ابراهیمی و شهید حسین‌علی توکلی‌خواه بودند و آخرین فرماندۀ این گردان من هستم؟ به این ترتیب یادی از عزیزان شهید هم می‌کنیم.

در این دورهمی به خانۀ شهدا می‌رویم، سرگذشت‌پژوهی شهدا را انجام می‌دهیم و اردوی جهادی برگزار کنیم. در اردو‌های جهادی ما تمام بسیجیانی که دیروز در جنگ بودند، حضور دارند. آن‌ها امروز در کسوت مهندس، پزشک، دندان‌پزشک، مشاور و روان‌شناس به مردم خدمت می‌کنند.

 

* این گزارش شنبه، ۱ مهر ۹۶ در شماره ۲۶۲ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.

 

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44